یه داستان خیلی زیبا و شنیدنی
افلاطون را گفتند: چرا هرگز غمگین نمیشوی
گفت دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است نگرانش نباش
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور
و امروز یک هدیه است قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر
از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکنه
نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز خداى فردا هم هست
ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولى او قرنهاست که خدایى میکند پس به خدایى او اعتماد کن و فردا و فرداها را به او بسپار